.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

a-flower

 

وقتی خودمو تووی آینه نگاه کردم اتفاق تازه ای رو ندیدم ، حتی دیگه اون تارِ موی سفید هم به چشم نمی اومد .
با اینکه برام خیلی مهم بود اما دیگه بهش اهمیتی نمی دادم ؛ یخورده شالمو جلوتر کشیدم و دستمو گذاشتم روی صندلی و آینه رو گذاشتم تووی جیبِ سمتِ راستِ مانتوم ؛ تازه
دوباره یادم افتاده بود که من فقط نوزده سال دارم .

 

من فکر میکنم که فضای سبز بیمارستان خیلی حالش با بقیه ی جاها فرق میکنه یعنی اینجا آدم حسِ خوبی نداره . به آسمون نگاهی کردم ؛ می دونستم که حواسم پرت نیست و خدا هم میدونه چِمِه . . .
همینکه پا شدم تا برم پیرمردی که کمی دورتر از من روی ویلچر نشسته بود با صدای بلند گفت : یه کمکی بهم میکنی جوون ؟
گفتم: من . . . ؟! با منی؟!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان آموزنده , ,
:: برچسب‌ها: داستان جدید یک شاخه گل { از آرمان } ,
:: بازدید از این مطلب : 3244
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : تهرانی
ت : جمعه 21 شهريور 1393

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 148 صفحه بعد

موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی